داستان شایان

ساخت وبلاگ

شایان پسر کوچک خانواده بود سالهای سال از گل نازک تر نشنیده بود بسیار به خودش افتخار می کرد و حرفهایی می زد که بسیار بزرگتر از خودش بود. او ازدواج کرد در شهری غیر از شهر خودش در یک خانواده ای خاص اما به دلایل مختلف روابط پنهانی با زنان و دختران دیگر داشت بارها به شهر های مختلف سفر می کرد و روابط پنهانی داشت بعد از مدتی خانواده ی همسر متوجه شدند که که با یکی از دختران همان فامیل رابطه عشق و عاشقی قوی دارد. بالاخره شایان از همسر اولش طلاق گرفت اما در این مدت لطمه های زیادی خورد او باید ساعتهای زیادی کار می کرد تا مهریه همسرش را بدهد و مسائلی که او را به قول امروزی ها به خاک سیاه نشاند.

همسر جدید شایان بسیار هرزه بود او کارهایی می کرد که هیچکس باورش نمی شد مشروب می نوشید سیگار می کشید و در خانه ی خود انواع وسایل زننده یک رابطه سکسی را برای خود محیا کرده بود.

شایان هر روز نا امید تر می شد و از هرزگی همسرش متعجب تر تا اینکه تصمیم گرفت خود کشی کند.

شایان: الهه دوباره تا این وقت شب کجا بودی؟ خستم کردی؟

الهه: دوستام پارتی داشتن پارتی بودم عزیزم یه خبر خوش برات دارم

شایان: بگو دوباره چی شده ؟

الهه: من حامله ام

شایان: چی؟

الهه: باورت نمیشه من حامله ام امروز آزمایش دادم متوجه شدم.

شایان: زن من آبرو دارم من و تو اصلا باهم حرف میزنیم که رابطه داشته باشیم.

الهه: چقدر تو پر رویی میزنم تو دهنت گفته باشم.

شایان: میریم دکتر تا معلوم شه این بچه برا کی هست حرف بزنی همین شبی می کشمت و شایان بلند شد و کل وسایل آشپزخانه را شکوند.

الهه در حالی که گریه می کرد ناگهان تلفن منزل زنگ خورد.

الهه: بفرمایید

مرد پشت تلفن: خانم از نگهبانی مجتمع تماس می گیرم جنگ شما را کل مجتمع متوجه شدند مردم معترضند.

الهه: به شورهش مسئله را گفت و هر دو در گوشه ای شروع به گریه کردن کردند.

دیر وقت بود الهه رفت در اتاق خواب تا بخوابد

نصف شب بلند شد تا به دستشویی برود که دید شوهرش در گوشه ای افتاده از مصرف زیاد الکل در حال جان دادن است

الهه: با اورزانس تماس گرفت و شایان به بیمارستان برده شد.

دکتر: مریض خانم برا شماست

الهه: آره شوهرم هست.

دکتر: خانم شوهرتون دچار سکته ی مغزی شده و قسمتی از بدنش برا همیشه فلج می شه خیلی الکل وارد مغزش شده است. ولی خوب زنده می مونه.

الهه: یک پوس خندی زد و سریع به بیرون بیمارستان رفت.

الهه با همسر قبلی شایان عهد بسته بودند تا شایان را به عذابی بیچاره کننده مبتلا کنند. شایان بعد از مرخصی از بیمارستان با طلاق همسرش مواجه شد و بعد ها فهمید که تمام این مسائل یک سناریوی از پیش نوشته شده بوده و روزهای مختلف شایان با درد و رنج زندگی را ادامه داد تا اینکه یک روز در خیابان وقتی مشغول استراحت و گشت زنی بود با حمله ی قلبی چشم از جهان بست.

بدیدم پیر مستان را، نشسته سر به غم کرده...
ما را در سایت بدیدم پیر مستان را، نشسته سر به غم کرده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : erfan1364 بازدید : 40 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:37